یک اتفاق بد
شنبه 11.3.92پسر قشنگم،صبح که از خواب بیدار شدی طبق معمول همیشه بغلت کردم ،بوسیدمت تا سر حال بشی.نزدیک ساعت 12 بود که خاله زهرا (همسایه مهربون)وپسر خوشگلش مهیار اومدن پیش ما .شما ومهیار بازی کردید بعد که رفتن .شروع کردی با من بازی کردن که چشمتون روز بد نبینه شما وروجک مامان رفتی سمت در ورودی بعد یهویی برگشتی اومدی سمت من(ذوق ذوق کنان)که دست قشنگت سر خورد وچونت محکم خورد به میز tv وشروع به گریه کردی.من سریع اومدم گرفتمت که صورت قشنگتو ببوسم تا آروم بشی،همین که بغلت کردم دیدم صورتت پر خونه دیگه نفهمیدم چی شد جیغ کشیدم و خاله زهرای مهربون رو صدا کردم وتنها کاری که کردم در ورودی روباز کردم(مامانی الانم که دارم می نویسم گریم گرفته خدا خیلی بهم رحم کرد)خاله زهرا وعمو عادل سراسیمه اومدن خونمون ،خاله دید که حالم خیلی خراب وهمش میگم ویهانو ببریم بیمارستان،تورو داد به عمو که ببرتت خونه خودشون.من سریع مانتومو پوشیدم تا ببرمت بیمارستان .اومدم پیشت که دیدم آروم شدی و خون بند اومده بود.مامانی دندونت لپتو پاره کرده بود.بعد که دیدم خدارو شکر خون بند اومدو ارومی اومدیم خونه ولی همین که نگاهت میکردم اشکام میریخت.همش با خودم فکر میکردم اگه خاله زهرا اینا خونه نبودن من چیکار میکردم.(مرسی خاله زهرا وعمو عادل مهربون)
مامانی توی خونه تو راهرو لباس من،ولباس خودت همه خونی بودو وقتی داشتم پاکشون می کردم برام خیلی سخت بود پسر کوچولوم این همه خون از دست داده بود.
خدایا همه بچه هارو برای مامان وباباشون سالم نگه دار پسر قشنگ منو هم برای ما سالم نگه دار.خدایا هرچی دردومریضی پسرم بیاد برای مامانش.
ویهان ،نفسم خیلی دوست دارم.